با تو در ثانیه ها

با تو در ثانیه ها
 
کاش دلها در چهره ها بود
Design by : NazTarin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 193
بازدید کل : 145180
تعداد مطالب : 328
تعداد نظرات : 87
تعداد آنلاین : 1

 

 

آسمان ميگريست ...

 

و بادها شيون كنان فرياد مي كشيدند : بريز ! ... اي آسمان ، اشك بريز!بريز كه هر يك

قطره اشك تو در بيكران زمين ، ستوني بر بناي زندگيست .

و آسمان ميگريست.... ميگريست ...

در پهنه ي كران ناپديد آسمان ، جز ناله ي زائيده از برآشفتگي اشكهاي بي امان و

عصيان ابر هاي سر گردان خبري نبود...

و دريا ، در كشاكش انقلاب امواج ديوانه ، همچنان ناله ی بي پايان مرگ صيادان بي

پناه را ، مي سرود ...

و در ساحل سر سام گرفته ي درياي بيكرانه ، ماهيگير ، تور پاره پاره به شانه ، خود

را براي يك سفر شوم شبانه ، آماده ميكرد ...

«

آسمان ميگريست ....

و ماهيگير ، اسير قهر آشتي ناپذير آسمانها ! قهري كه از يك مرگ نا بهنگام داستانها

داشت تور صد پاره خود را به قصد درو كردن ماهي به دل هزار پاره دريا

ميكاشت ...

ساحل ، از ساعتها پيش ، در ظلمت يك مسافت طي شده ، گم شده بود .

وآنطرف تر ساحل ؛ در تنگناي يك كلبه ي محقر ، هم آغوش با يك زندگي فراموش

شده ي مطرود ، دست كوچك دختري چهار ساله ، و ديده ی نگران همسري با نگاه

تب آلود ،

نگران بازگشت ماهيگير بود ...

ودريا همچنان حماسه ي بي پايان مرگ صيادان بي پناه را مي سرود ...

«3»

آسمان مي گريست ...

و هنگامي كه ماهيگير،به خاطرنان خانواده مختصري كه داشت،پاي شکننده ي

مرگ را به زنجير امواج درياي مست  مي بست  ...

در آنطرف ساحل ، سكوت كلبه ماهيگير را ، ناله شبگير دختر چهار ساله اش ،

آهسته در هم شكست ؛

دخترك در حالي كه با نگاه نگران ، در چهار سوي كلبه بي پدر خويش ميگشت :

با ناله اي حزين از مادرش  مي پرسيد : كه :« ماما ...بابا جونم ....بر نگشت ؟!»

در حقيقت او پدر را نمي خواست ...

او ماهي كوچكي را مي خواست كه پدرش هر شب پس از مراجعت از سفرهاي

شبانه ي دريا به او ، به دختر نازنينش ، هديه ميكرد ...

و تا سپيده صبح ، دخترك بينوا ، با نگاه بيگناه ، پي بابا جونش مي گشت .

وتا سپيده صبح ، بابا جون دخترك ، ماهيگير بي پناه ، از دريا برنگشت ...

«4»

چند ساعتي بود كه ديگر :

آسمان نمي گريست ... ودريا خاموش بود...

بادهاي سرگردان خوابيده بودند ...

طوفان هم خوابيده بود ...

و آفتاب ، ساعتها پيش ، طومار حكومت شاعرانه ي ماه را ، در بسيط افلاك ،

در هم نورديده بود ...

و از ساعتها پيش ، همسر تيره بخت ماهيگير، دختر چهار ساله اش به دوش ، در

بسيط ساكت و ماتم زده ي دريا ، ساحل به ساحل ، سراغ همسر گمشده اش را

ميگرفت ...

و دريا در مقابل استغاثه ي زن تيره بخت ، بطور وحشتناكي لال شده بود ...

و سه روز و سه شب ... پي ماهيگير گشتند ... تا آنكه :

غروب سومين روز ، لاشه ي يخ بسته ي او را ،لا بلاي كفني پاره پاره كه درقاموس

ماهيگيران " تور"ش  مينامند ، در گوشه ي ناشناسي از سواحل آشنا ،

يافتند

و در بساط او ، همراه با جسدش ، جز يك ماهي كوچك كه لابلاي مشت يخ زده اش

جان مي كند ، هيچ نيافتند .

 
 
کارو

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ادامه مطلب


نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط جعفر علیخانی